سلام .....
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ، ترس از خدا نبود .....!!!!!
دختری کنجکاو پرسید : ایها الناس عشق یعنی چه ؟
دختر دیگری گفت : اولش رویا آخرش بازی
مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب ! این به تو نیامده است
رهروی گفت : کوچه ای بن بست
سالکی گفت : راه پر خم و پیچ .....
در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف و دیگر هیچ
دلبری گفت : شوخی لوسی است
تاجری گفت : عشق کیلو چند ؟
مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا : گناه بی بخشش
واعظی گفت : واژه بی معناست
زاهدی گفت : طوق شیطان است
محتسب گفت : منکر عظماست
قاضی شهر گفت : عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت : عشق را عشق است
پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم .....!
هرکسی از ظن خود شد یار من .....
نظرات شما عزیزان: